متولد یکم تیرماه سال۱۳۳۷ است و ۴ فرزند، ۳ پسر و یک دختر دارد. سال هاست در محله سعادت آباد زندگی می‌کند اما توی گوشی تلفن همراهش پر است از شماره آدم‌هایی که ساکن محله‌های جنوب شهر و به‌ویژه محله باغ آذری هستند. شاید بپرسید چرا؟ خوب آدم دست به خیری است که هر کاری از دستش ساخته باشد برای مردم می‌کند.

کاپیتان

همشهری آنلاین _مریم قاسمی: کاپیتان «حسن حیدری»، خلبان بازنشسته و خیر تهرانی تاکنون تعداد زیادی مدرسه، درمانگاه، خوابگاه دانشجویی، ورزشگاه وکتابخانه درنقاط محروم و فقیر نشین ساخته، خانواده‌ای را صاحبخانه و زندانی غیرعمدی را آزاد کرده، اما هنوز از این قبیل کارها خسته نشده است.

کاپیتان حیدری، بازنشسته حرفه خلبانی است اما هنوز پرواز می‌کند. جزو معدود ایرانی‌هایی است که برای خودش هواپیمای شخصی دارد و گاهی وقت‌ها با اهل خانواده و فرزندانش به گوشه‌وکنار کشور پرواز می‌کند. حدود۱۸ سال قبل که برای خودش هواپیمای شخصی خرید مهدی و علیرضا ۸ و ۱۰‌ساله بودند که آنها را با خود به پرواز می‌برد. مهدی را بغل می‌کرد و پشت فرمان هواپیما می‌نشست. الان مهدی جوان ۲۶‌ساله‌ای شده که با هواپیمای جت پرواز می‌کند. کاپیتان حیدری صادقانه می‌گوید که دست فرمان مهدی از او بهتر است. البته علیرضا پسر بزرگ خانواده علاقه‌ای به این حرفه ندارد!

کاپیتان‌حیدری، نیکوکارتهرانی با هواپیمای شخصی پرواز می‌کند | لذت کارخیر کمتر از پریدن نیست!

چگونه پولدار شدم؟

اگر به زندگی آدم‌های موفق دقت کنید به نکات جالبی دست پیدا می‌کنید. گاهی وقت‌ها چیزهایی که تعریف می‌کنند برایمان خیلی عجیب است، اما واقعیت دارد. در واقع ما تصویر ذهنی از این آدم‌ها داریم که بیشتر وقت‌ها درست از آب در نمی‌آید. کاپیتان حیدری از راه پولدار شدنش حرف می‌زند. او درسال ۱۳۵۸ یعنی در ۲۱‌سالگی که به قول معروف تازه پشت لبش سبز شده بود دست‌به‌کار بزرگی می‌زند که خودش آن را «به کار انداختن مخ» و یا سلول های خاکستری می‌داند.

او تعریف می‌کند:«ماجرای پولدار شدن من از خرید اتو ذغالی شروع شد. آن زمان بنی‌صدر یک طرح داده بود که اگر هرکس۱۰ تومان بگذارد توی بانک بعد ار چند وقت بتواند۱۰۰ تومان وام بگیرد. من یک ماشین تویتا داشتم که با آن در پیست مسابقه می‌دادم. عشق ماشین بودم. از آن جوان‌هایی که در پیست کاپوت می‌ترکاندند!

در محله‌مان یک منطقه‌ای داشتیم که روی زمین آب و نفت می‌ریختیم و با ماشن‌ها سرسره بازی می‌کردیم. اما تویتا را فروختم و پولش را گذاشتم توی بانک. دیگر۲ ریال هم توی جیب نداشتم. یک روز اتفاقی فهمیدم که توی یک بنگاه باربری، مقدار زیادی اتو زغالی سوخته وجود دارد. علتش این بودکه سیم برق انبار جرقه‌زده بود و انبار پر از کاه و پوشال که داخلش کلی اتو زغالی چیده بودند آتش گرفته بود. رفتم داخل بنگاهی. حاج «امرالله خان» کنار حوض وضو می‌گرفت که به او اطلاع دادند. گفتند حاج آقا ایشان آمده تا اتو ذغالی‌ها رو ببیند. صدا زد و شاگردش با جیپ آمد رفتیم سمت بهشت زهرا (س).»

همه اتو ذغالی‌ها را اعتباری خریدم!

حیدری، جنس‌ها را از نزدیک می‌بیند و تصمیم عجیبی می‌گیرد. آخر این همه اتو ذغالی سوخته و خراب به چه درد یک جوان بی‌تجربه می‌خورد؟ کاپیتان تعریف می‌کند : «گفتم همه اینها را یکجا می‌خرم! پرسیدند چند؟ جواب دادم دانه‌ای ۳۰۰ تومان. پرسیدند آن وقت پولش چی می‌شود؟ گفتم پولی ندارم. اعتباری می‌دید؟ گفتند چند وقته می‌دید؟ گفتم ۳ الی ۴ ماهه تا وام بانک آماده شود.

صاحب باربری گفت به تو۶ ماه مهلت می‌دهم. وام بانک را که گرفتم سراغ اتو زغالی‌های سوخته رفتم. چند کارگر گرفتم. رنگ فروشی رفتم. مقدار زیادی سمباته، قلم و چکش بعلاوه رنگ‌های مختلف و متنوع. به سرعت برای رو به راه کردن اتوها آستین بالا زدیم. هر روز سمباته کاری و رنگ کاری و خستگی هم نداشتیم.

به فکرم رسید که دسته‌های چوبی اتو ذغالی‌ها رو که حسابی سوخته بود را بعد از تمیز کاری و سمباته، رنگ‌های متنوع بزنیم. دسته‌ها را آبی، بنفش، زرد، قهوه‌ای، قرمز و... کردیم. کارخیلی خوب از آب در آمده بود. آن موقع هرکدام از اتو ذغالی‌ها را ۲ هزار تومان فروختیم.

یعنی سال۵۸ با فروش این اتوها ۸ میلیون تومان به دست آوردم که به پول الان حدود ۳۰ میلیارد تومان می‌شود. با این کار بدهی را زودتر از موعد دادم و جریان زندگی‌ام وارد فاز تازه‌ای شد. بعد از آن یک کارخانه راه انداختم و۹۰ نفرکارگر استخدام کردم و...»

چگونه وارد کار خیر شدم؟

خوب هر آدم خیر و نیکوکاری از جایی و زمانی وارد این جریان می‌شود و کاپیتان حیدری هم همین‌طور بوده. او درباره بخش دیگری از زندگی و اینکه چگونه وارد کارهای خیر و نیکوکارانه شده می‌گوید : «کارها خیلی خوب پیش می‌رفت. در کارخانه چندین کارگر داشتم و خودم همپای آنها کار می‌کردم. بعدها به خلبانی علاقه‌مند شدم و در کنار کاراصلی‌ام این حرفه را نیز دنبال کردم.

سال۷۲ برای من فصل تازه‌ای در زندگی بود. روزی به شهر همدان رفته بودم و از جوان۲۵‌ساله پرسیدم که چرا درس نخواندی؟ جواب دادکه چون مدرسه نداشتیم. گفتم اگر اینجا مدرسه بسازم می‌روی تا درس بخوانی؟ گفت برای من دیر شده است. خیلی ناراحت شدم و احساس وظیفه کردم. سال۱۳۷۲ اولین مدرسه را در شهرستان «کبودرآهنگ» استان همدان ساختم تا بچه‌های این‌روستا جایی برای آموختن و با سواد شدن داشته باشند. من از این کار لذت زیادی بردم و خانواده‌ام همین‌طور.

از آن سال به‌بعد در نقاط مختلف کشور از جمله بجستان، مشهد، خراسان جنوبی، طالقان، هشتگرد و تهران مدرسه، درمانگاه و ورزشگاه، کتابخانه، خوابگاه دانشجویی و... ساختم تا به وظیفه‌ام عمل کرده باشم. به نظر من این سرمایه و ثروتی که خدا به امانت در اختیارم گذاشته را باید درجای خودش خرج کنم.»

کاپیتان حیدری، اصلا دوست ندارد آمار دقیقی از کارهای خیرش بدهد. اما می‌گویدکه در شهر همدان که زادگاه آبا و اجدادی اش است چند پروژه دیگر مثل ورزشگاه چند منظوره را دنبال می‌کند.

محله باغ آذری و همسایه‌ها را فراموش نمی‌کنم

خانواده حیدری سال‌ها قبل در محله باغ آذری و در منطقه۱۶ زندگی کرده است. کاپیتان درباره ارتباطش با اهالی محله باغ آذری می‌گوید : «ماهی یکی- دو مرتبه به این محله سر می‌زنم. ایام محرم که می‌رسد دهه را آنجا هستیم. اهالی و همسایه‌ها هنوز به من زنگ می‌زنند و سراغم را می‌گیرند. من هم اگر کاری از دستم ساخته باشد برایشان انجام می‌دهم از خدمت کردن درآشپزخانه هیئت، جفت کردن کفش عزادارها و چایی ریختن برای آنها.»

از اهالی محله باغ آذری شنیدیم که کاپیتان حیدری سال‌ها قبل برای یک خانواده که زندگی‌شان در معرض نابودی و جدایی قرار گرفته بود خانه‌ای ۶۰ متری می‌خرد و برای مرد خانه که فقط به دلیل مشکلات مالی می‌خواست همسرش را طلاق بدهد شرط می‌گذارد که از همسرش جدا نشود. الان آن خانواده مدت هاست که زندگی خوب و شیرینی دارند. او در این مدت۳ نفر زندانی غیر عمد مالی را نیز آزاد کرده و قصد دارد دوباره این کار را انجام دهد. او در پایان صحبت‌هایش درباره احساسات ناب و زیبای کارهای خیرمی گوید : «لذت انجام کارهای خیر از پرواز در آسمان شیرین‌تر است و احساس سرمستی می‌کنم.»

کد خبر 668975

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 4
  • نظرات در صف انتشار: 4
  • نظرات غیرقابل انتشار: 2
  • علی IR ۲۳:۱۷ - ۱۴۰۱/۰۱/۲۲
    4 2
    تو21سالگی ماشین داشته. یعنی توان مالی بالا. یعنی خانواده مرفع. باقیش داستانسرایی بیش نیست. البته بالاترین چیز خواست استا کریم.
  • حسین موفق IR ۰۲:۵۹ - ۱۴۰۱/۰۱/۲۳
    5 3
    من ایشون را میشناسم،زمانیکه با شلوار گردی در خیابان صابونیان کار میکرد دیده بودم،تو کار چاپ و دگور بشقاب و نعلبکی بودند و بعدها به خاطر واردات اجناس چاپ از ایتالیا و ترکیه و نداشتن رقیب در بازار به اوج رسیدند
  • ح ر IR ۰۳:۵۹ - ۱۴۰۱/۰۱/۲۳
    4 2
    ای کاش این آگهی ها را لابلای مطالب و خبرها درج نمی کردید
  • ارش IR ۱۴:۴۲ - ۱۴۰۱/۰۱/۲۳
    2 1
    دمش گرم